طراحی وب سایت دیشب خواب تو رو دیدم آیدا! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و مردى از او خواست تا ایمان را به وى بشناساند ، فرمود : ] چون فردا شود نزد من بیا ، تا در جمع مردمان تو را پاسخ گویم ، تا اگر گفته مرا فراموش کردى دیگرى آن را به خاطر سپارد که گفتار چون شکار رمنده است یکى را به دست شود و یکى را از دست برود . [ و پاسخ امام را از این پیش آوردیم و آن سخن اوست که ایمان بر چهار شعبه است . ] [نهج البلاغه]

دیشب خواب تو رو دیدم آیدا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/11/7 3:5 عصر

 

تقدیم به:

1. خواهر ش از استان خ، 28 ساله که از 18 سالگی‌ خودش را راضی می‌کند ولی ‌می‌داند که خدا از این کارش رضایت ندارد و برای‌ همین، همیشه گریه می‌کند.

2. آقای ‌ب از استان ک، 20 ساله که از سه سال پیش تا حالا، همیشه بعد از حمام، مرگش را از خدا می‌خواهد و خودش را جهنمی ‌می‌داند.  

 

                                 دیشب خواب تو را دیدم آیدا !

خانم آیدا سلام. من عادت ندارم با نامحرم زیاد حرف بزنم ولی می‌خواهم خوابم را برایتان بنویسم. نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم مطمئن نیستم اصلا این را برایتان بفرستم؛ شاید هم وقتی‌تمامش کردم، پاره‌اش کنم.

دیشب خواب دیدم به مادرم گفتم: می‌شود بروید برایم خواستگاری ‌آیدا؟ انتظار داشتم بگوید که هنوز دهنم بوی ‌شیر می‌دهد؛ ولی ‌لبخندی‌ زد و صورتم را بین دو دستش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: آخی ‌پسر عزیزم. آره مادر چرا که نه. بلند شو برویم پیش پدرت.

اینجایش را دیگر زیاد یادم نیست که بابام چه‌ گفت؛ فقط یادم هست که توی خانه‌ی  شما بودیم. بابام هم بود. همه خوشحال بودند و می‌خندیدند. من همه‌اش به بابای تو نگاه می‌کردم. دیدم بابام سرش را نزدیک سر او برد و چیزهایی‌گفت. دل توی ‌دلم نبود. احساس می‌کردم همه، صدای‌ تپش قلب  من را می‌شنوند.

یک دفعه بابام با صدای ‌بلند گفت: خب مبارکه. مادرم کل زد و مادر تو هم همراهیش کرد. بابام به من اشاره کرد که بروم دست بابات را ببوسم. بلند شدم. گر گرفته بودم. دلم داشت ضعف می‌رفت. باورم نمی‌شد. رفتم جلو. مثل فیلم‌های کره‌ای ‌که جلوی ‌امپراطور، یک زانویی ‌می‌نشینند، نشستم و پدرت دستش را کشید و بوسیدم.

بعد گفتم: عالی جناب من دانشجوی ‌سال اول هستم. گفت: خب باش. گفتم سربازی‌ نرفته‌ام. گفت: بعدا می‌ری ‌ایشا الله. گفتم: هنوز شغلی ‌ندارم و بابام خرجی‌ام را می‌دهد. اینجا بابام گفت: خب بازم می‌دم پسرم. گفتم: خانه‌ی ‌ما کوچک است و اتاق مستقلی فعلا ‌ندارم. بابات گفت: مشکلی ‌نیست. گفتم: فعلا خرج مراسم عروسی ‌رو ندارم. گفت: حالا کو تا عروسی؟!

بعد بابات گفت: تو که آیدا رو دوست داری؟ گفتم: آره. گفت: تو قول می‌دی‌ تمام تلاشت رو بکنی‌که خوشبختش کنی؟ گفتم: به خدا تا شاهرگم. گفت پس تمومه. خرج دخترم هم فعلا با خودمه. تا وقتی ‌درست تموم بشه، سربازی ‌بری‌ و کار پیدا کنی. من هم فرض می‌کنم خدا یه پسر دیگه هم بهم داده.

دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. فقط گریه می‌کردم. وقتی ‌از خواب بیدار شدم طرف ‌راست بالشم انگار یک لیوان آب ریخته بودند.

خوابم تمام شد خانم آیدا. امروز ظهر که از دانشگاه برگشتم، به مادرم گفتم: می‌شود برایم بروید خواستگاری ‌آیدا؟ گفت: بس کن. تو هنوز دهنت بوی‌ شیر می‌دهد. تازه نه سربازی ‌رفتی؛ ‌نه کاری ‌داری...

علیرضا

 

داستانک مرتبط

لینک مرتبط




کلمات کلیدی : ازدواج، نامه، آیدا